با سلام خدمت دوستان عزیز
اول از همه عذر میخوام که سفره دلمو واستون باز میکنم و شما رو نا خواسته میرنجونم
دوستان عزیز خواهشا راهنمایی کنید و این ماجرارو واسمون حل کنید من کاملا در اختیار شما هستم و هر سوالی باشه جواب میدم ممنون
شرح ماجرا:
من پنج ساله پیش با دختری اشنا شدم که 13 سالش بود و من 7 سال ازش بزرگترم یعنی 20 سالم بود....من به قصد ازدواج و شناختن اون باهاش دوست شدم و کلا چون تو مسائل احساسی تعصب دارم و یه جورایی بیخیال نیستم اصلا رابطه با دختر اونم بی جهت و قبول ندارم....6 ماه اول فقط دوستی بود و یه جورایی همو محک میزدیم اما کم و محتادانه...6 ماه دوم این قضیه پررنگ شد و کار به دعوا و حتی قهر طولانی و بی محلی کشید اما واقعا همو شناختیم....طوری شد که من میدونستم اون الان چی میخواد واونم میدونست من چی....مثل اب خواسته هامون در هر مسئله ای واسه هردوتاییمون روشن بود واسه همین تا الان واقعا قهر نکردیم یا دعوا....
سال بعد واقعا عاشق هم بودیم ارتباطمون زیاد و پرنگ شده بود اما واقعا نمیتونستیم این قضیه رو علنی کنیم چون نه من شرایطشو داشتم نه اون....من مالی بود اون سنی....اما خانواده ها کمی بو بردن...سال بعد هر دو اوج بودیم....ارتباط پررنگ تر شد...خانواده ها اواسط سال فهمیدن و اوضاع متشنج شد....مامانم راضی نبود چون میگفت اون باتویه حتما با یکی دیگه هم هست و من مطمئن بودم عشق اولش منم...پدر اونم راضی نبود و اونم فک میکرد که من بی سره پام....اختلاف طبقاتی داشتیم اونا سرتر بودن اما ما فرهنگی تر بودیم....اما واقعا مهم نبود چون من کاملا تو ندگیشون بودم و اونم همین طور هردو راضی بودیم.....خلاصه کار به جای باریک رسید و مجبور شدیم ارتباط و کم و بعد قطع کنیم...ما منطقی تصمیم گرفتیم....قرار گذاشتیم مال هم باشیم و بعد یه مدت کارو یه سره کنیم....از فشار خانواده اون واقعا کم اورده بود و منم همین طور....دقیقا عید دوسال پیش خبر اوردن ازدواج کرده و من کلا هنگ کردم....تمامی راه های ارتباطی اون مسدود بود فقط خونشونو بلد بودم نمیتونستم کاری کنم اگه میرفتم جلو ابرو ریزی میشد و من اینو نمیخواستم....خودش زنگ زدو گفت ازدواج کردم و صحبت خیلی کوتاه بود و واقعا منگ بودم چون یادم اصلا نمیاد چی حرف زدیم....فشارهای روحی زیاد بود و چندتا از دوستاش با مسخره کردن و عذاب دادن بیشتر من باعث شدن یه سکته ناقص بزنم دقیقا 91/1/6....دگه مطمئن بودم....یک ماه تقریبا منزوی بودم و باعث شد ارتباطم با خانوادم کم شه....من دانشجو شهرستان بودم همونجا موندم....دیگه یواش یواش بعد دوسال یکمی فراموش کردم اما واقعا راهی جز فراموشی هم مگه بود....سخت گذشت...
دوستان ماجرایه اصلی اینجاست....
من واقعا با این قضیه داشتم کنار میومدم...سرم و گرم کار کردم و واقعا موفق شدم شرکت زدم و الان راضیم...دقیقا برج 12 سال پیش تلفنم زنگ خورد و خودش بود...صحبت کردیم و خواست همو ببینیم....نمیدونم چرا خر شدم و رفتم فک کردم ازدواجش دروغ بوده اما رفتم دیگه....جلسه اول هیچی از ازدواجش نگفت و من خیال کردم ازدواج نکرده...جلسه دوم عکس و بهم نشون داد و واقعا مردم....خلاصه کلی جر و بحث....اون ابراز پشیمانی میکرد و ادعا کرد که اگه برم از جاش خود کشی میکنه....از شوهرش ناراضی نیست اما دلش جای منه و به گفته خودش بدبخته چون روحش جای منه و جسمش جای شوهرش و خودش هیچی نداره....ادعا کرد همون یه ماه اول پشیمون کرده ولی راه نداشته....به گفته خودش کمتر از یه هفته از خواستگاری تا عقد طول کشیده که دروغم نیست و میگه منگ بوده...دقیقا 91/1/6 عقد کردن جالبه نه..!!!! الان متاسفانه باهمیم و این عشق داره دوباره جون میگیره عینه اولش....بارها و بارها به خودم چرت وپرت گفتم که گمشو برو دورشو ازش اما واقعا نه من نه اون پاهامون جون نداره....خیلی میترسم...تو گذشتمون غرق شدیم....منم تو بهبهه ازدواجم...میگه شاید طلاق بگیرم....منم واقعا نمیتونم تصمیم گیری کنم....میگه اگه ترکم کنی خودکشی میکنم...البته خودمم اون اوایل قصد همچین کاری رو داشتم که دوستام واقعا کمکم کردن....چیکار کنیم....
درضمن تو اشناهاشون و رفیقاش متاسفانه موردایی داشتن که طلاق گرفتن و با عشق قبلیشون ازدواج کردن....راهنمایی کنید ممنون